شايد پدر و مادرش وقتي اين اسم را براي او انتخاب ميكردند هيچوقت فكرش را هم نميكردند كه سنور از نزديك معنا و اهميت اسمش را درك كند اما سنور هم مثل خيلي از كردهاي ساكن عراق مزه جنگ و ناآرامي را چشيده و به همين دليل از اين كلمه 3حرفي بيزار است؛ جنگي كه از بچگي، از وقتي 7ماهه بوده سايه به سايهاش آمده و آوارهاش كرده؛ جنگ زدهاش كرده. سنور 14سال دور از اقوام و آشنايانش، مهمان كشور ما بوده تا اينكه يك سال بعد از سقوط رژيم صدام و با آرام شدن اوضاع به كشورش بازگشته. حالا 10سال از روزي كه دوباره به خاك سليمانيه پا گذاشته ميگذرد اما او هنوز هم مثل دوران كودكي از جنگ بيزار است؛ بهخاطر همين است كه از وقتي اسم گروه تروريستي داعش را شنيده، از وقتي خبرهاي جنايتهايشان به گوشاش خورده، ته دلش لرزيده. سنور حالا يك پسر 6ماهه دارد و دوست ندارد جنگ و ناامني بالاي سر او هم سايه كند. با سنور از روزهاي كودكياش در ايران ميگوييم، تقويم زندگياش را ورق ميزنيم، از مرز ايران و عراق عبور ميكنيم و به امروز ميرسيم؛ روزهايي كه اخبار زيادي از جنايتهاي گروه تروريستي داعش در استانهاي همجوار سليمانيه، به گوش ميرسد؛ خبرهاي تلخي كه سنور هم مثل هر مادر نگران ديگري دنبال ميكند و اميدوار است هرچه زودتر خاتمه يابد.
- شايد بهتر باشد اول از خودت شروع كني تا خوانندگان ما با تو آشنا شوند و سنور را بيشتر بشناسند.
همانطور كه اشاره كرديد اسم كوچك من سنور است؛ به معني مرز. در كشور ما فاميلي زياد رايج نيست و بيشتر با اسم پدر و پدربزرگ شناخته ميشويم. پس من ميشوم سنور جزا احمد. ساعت 6صبح سال 1990/26/9 ميلادي مصادف با 1369/7/6 هجري شمسي در شهر سليمانيه و در يكي از اتاقهاي خانه پدربزرگم به دنيا آمدم. 2سال قبل از تولد من درست در همان اتاق خواهرم سروه به دنيا آمده بود. بعد از 4سال برادرم هيوا در ايران به دنيا آمد؛ بعد از آن هم مبين و ماريا در عراق به دنيا آمدند. پس با اين وضعيت نخستين چيزي كه از زندگي من دستگيرتان ميشود اين است كه ما يك خانواده پرجمعيت هستيم كه سالهاست در كنار هم زندگي خوبي داريم، البته اگر اين جنگ لعنتي بگذارد.
- چطور شد كه به ايران آمديد؟
براي نخستين بار 7ماهه بودم كه در جريان آواره شدن كردها در بهار سال 1991 از ترس حملات شيميايي صدام همراه پدر، مادر و خواهرم به سمت مرزهاي ايران پناه آورديم. بعد از چندماه هم به شهرخودمان يعني سليمانيه برگشتيم اما بهخاطر اوضاع سياسي و اقتصادي عراق، پدرم تصميم به مهاجرت به اروپا گرفت. بهخاطر همين دوباره به ايران آمديم تا از طريق سفارت سوئد در ايران براي مهاجرت اقدام كنيم اما موفق نشديم و در ايران مانديم.
- در كدام شهر ساكن شديد؟
يكي دوسال اول در شهر قزوين زندگي ميكرديم اما بعد به استان كردستان و شهرستان كامياران نقلمكان كرديم.
- از آن روزها خاطرهاي هم داريد؟
قديميترين خاطرهاي كه از كودكيام در ايران در ذهنم مانده اين است كه وقتي هنوز در قزوين زندگي ميكرديم صاحبكار پدرم كه مرد مهربان و متديني به اسم مجتبي بود براي من يك شكلات معروف ايراني ميخريد و خيلي وقتها با من به زبان فارسي صحبت ميكرد. فكر ميكنم به كمك ايشان و البته تماشاي برنامه كودك تلويزيون بود كه فارسي را خيلي زود يادگرفتم و الان هيچ مشكلي در صحبت كردن به زبان شيرين فارسي ندارم؛ اهالي ديگر خانوادهمان هم همينطور، حتي گاهي در خانه فارسي صحبت ميكنيم.
- ولي تو از همان كودكي زندگي پرفراز و نشيبي داشتي. حتما خاطرههاي تلخ بيشتر بايد يادت باشد تا خاطرات شيرين.
نه اصلا. من چون از نخستين سالهاي زندگيام در ايران بودم اصلا احساس غريبي نسبت به ايران نداشتم. چون نخستين برگهاي درخت زندگيام در ايران جوانه زده خودم را دور از اين كشور و مردمانش هيچ وقت نميدانستم اما آن روزها تنها چيزي كه ناراحتم ميكرد اين بود كه بعضيها به من و خانوادهام ميگفتند عراقي. چون تصويري كه برخي از مردم ايران از عراق داشتند عراق صدامي و عراق بعثي بود؛ به همينخاطر خيلي از مردم در ايران اصلا نميتوانستند تصور كنند كه مردم عراق مسلمان هستند؛ حتي عده زيادشان شيعه هم هستند. خيلي از كردهاي عراق ايران را سرزمين دومشان ميدانند ولي اين صدام لعنتي باعث شده بود همه ما در يك آتش بسوزيم؛ هر چند كه با كشته شدن او و بهبود روابط، خدا را شكر اين وضعيت خيلي خوب شد.
- تو ظاهرا در ايران هم تحصيل كردهاي، درست است؟
بله. البته كمي ديرتر از همسن و سالها و دوستان ايرانيام. چون وقتي كه 7ساله شدم هنوز كارت پناهندگي نداشتيم، نتوانستم در مدرسه ثبتنام كنم تا اينكه يك سال بعد مشكلمان رفع شد و من در 8سالگي به كلاس اول رفتم و آب، بابا را از معلم خوبمان آقاي جواهري در مدرسه ابتدايي مهاجرين در اردوگاه ياد گرفتم. ولي بحمدالله كلاس سوم را در طول تابستان بهصورت جهشي خواندم و توانستم آن يك سال را جبران كنم.
- به جز قزوين و كامياران، كدام شهرهاي ديگر ايران را ديدهاي؟
تهران، كرج، همدان، بوكان، مهاباد، سنندج، مريوان و كرمانشاه. من عاشق سفر به نقاط باستاني و تاريخي ايران بودم براي همين هم از بين اينها، كرمانشاه را بهخاطر طاق بستان وكوه بيستون خيلي دوست داشتم. خيلي دلم ميخواست اصفهان را ببينم اما قسمت نشد. انشاءالله با همسرم هروقت كه فرصت بشود به ايران سفر ميكنم و اصفهان، شمال و مخصوصا روستاي ماسوله را از نزديك ميبينم؛ روستايي كه با ديدن عكسهايش محو زيبايياش شدهام.
- چه زماني به عراق برگشتيد؟
يك سال بعد از سقوط صدام يعني سال 2004ميلادي به همراه خانوادهام به كشورمان برگشتيم؛ چون خوشبختانه اوضاع سياسي و اقتصادي عراق روبه بهبود بود و ما هم ساليان زيادي بود كه اقوام و نزديكانمان را نديده بوديم؛ بهخاطر همين تصميم به برگشت گرفتيم.
- اين بازگشت چطور بود؟ از لحظهاي كه دوباره از مرز گذشتيد بگوييد؟
قبل از اينكه راه بيفتيم همه وسايل بزرگ خانه را فروختيم و اينجا از نو اسباب خريديم. چون ميدانستيم سفر بيخطري نيست وسيله زيادي با خودمان برنداشتيم؛ بيشتر لباس و وسايل خيلي ضروري همراهمان بود. مدت زيادي در راه بوديم تا اينكه از مرز باشماق در نزديكي مريوان به عراق رسيديم. قبل از اينكه حركت كنيم به خانواده و اقواممان در عراق خبر داده بوديم و روزي كه رسيديم عموها و پدربزرگ و حتي مادربزرگم با اينكه بيمار بود و به سختي راه ميرفت براي استقبال از ما آن طرف مرز آمده بودند.
- چند ساله بودي؟
من تازه 14 ساله شده بودم. شايد باور نكنيد اما نخستين قدمي كه روي خاك كشورمان گذاشتم بغض راه گلويم را بست. ناخودآگاه زانو زدم و خاكش را بوسيدم. همه گريه ميكرديم. مادر بزرگم لنگانلنگان به سمت ما ميدويد... من با اينكه ايران را خيلي دوست داشتم اما هنوز هم تكتك لحظات آن روز را كه به آغوش وطن و اقواممان برگشتم خوب بهخاطر دارم.
- شما بعد از چند سال به كردستان عراق برگشته بوديد؛ فكر ميكنم فارسي را بهتر از كردي بلد بوديد؛ اين موضوع برايتان سخت نبود؟
چرا... . روزهاي اول خيلي سخت بود. من دوران راهنمايي و ابتدايي را در ايران گذرانده بودم و به همينخاطر خواندن و نوشتن كردي را زياد بلد نبودم اما در دبيرستان تلاش كردم اين موضوع را حل كنم و بعد از يك سال در درسهاي دبيرستان هم مثل دوراني كه در ايران بودم، موفق شدم. بعد هم راهي دانشگاه شدم و در رشته بهداشت جامعه ادامه تحصيل دادم و بعد هم ازدواج كردم.
- با همسرت چطور آشنا شدي؟
همسرم سال اول دانشگاه استاد زيستشناسيمان بود. سال سوم از من خواستگاري كرد و نامزد كرديم، بعد از 6ماه نامزدي هم عروسي كرديم. من سال آخر دانشگاه را در خانه خودم و با همراهي همسرم گذراندم. درحال حاضر هم يك پسر 6ماهه به اسم پارسا دارم و در محله سرچنار سليمانيه زندگي ميكنم.
حمايت ايران از مردم عراق قويترمان كرد
- بهعنوان يكي از ساكنان عراق، حتما پيگير اخبار گروه تروريستي داعش هستيد.
بله... ناخودآگاه هركسي كه داخل خاك عراق است پيگير اين خبر است. من هم از طريق تلويزيون و اينترنت و شبكههاي اجتماعي از خبرهاي مربوط به داعش مطلع ميشوم اما بهخاطر اينكه خيلي ناراحت ميشوم و سردرد ميگيرم همسرم خيلي اجازه نميدهد به اخبارگوش كنم؛ چون واقعا از جنگ و شنيدن خبرهاي اينچنيني بيزارم. وضعيتي كه داعش در عراق ايجاد كرده كينهاي بدتر از كينه صدام در دل مردم بهوجود آورده است؛ مخصوصا با جنگ روانياي كه عليه مردم شروع كرده و مدام بلوتوث و فيلمهاي جنايات داعش در گوشيهاي موبايل مردم دست بهدست ميچرخد. اميدوارم خداوند هر چه زودتر جزاي اين نااهلان را بدهد تا آرامش بار ديگر به عراق برگردد.
- وضعيت استان شما در حال حاضر چگونه است؟ خطري تهديدتان نميكند.
ببينيد الان منطقه كردستان 3استان به نامهاي دهوك، اربيل و سليمانيه دارد... در استان كركوك و چند شهرستان ديگر هم كردها هستند كه اين مناطق درحال حاضر تحت كنترل مناطق عرب زبان هستند. گروه داعش بيشتر به اين مناطق حمله كرده؛ سپاه عراق هم عقبنشيني كرده و از منطقه رفتهاند. به همينخاطر سپاه كردستان كه پيشمرگ ناميده ميشود براي دفاع از اين مناطق رفتهاند. الان نگراني من و همشهريهايم سلامتي اين پيشمرگهاست و اميدواريم خداوند پشت و پناهشان باشد كه البته هميشه همينگونه است و با شجاعتي كه دارند موفقيتهاي زيادي بهدست آوردهاند و همين براي دلگرمي ما مردم كافي است.
- شايعات خاصي هم درباره داعش و گروهش شنيدهايد؟
درباره آنها حرف كه زياد زده ميشود اما قبيحترين وحشيگريشان بهنظر من اين است كه وقتي به منطقهاي حمله ميكنند مردان وكودكان را ميكشند و دخترها و زنهاي جوان را به اسارت ميگيرند؛ مثل كاري كه در منطقه شنگال كردند. ميدانم كه تمام اين ظلم و وحشيگريهايشان تنها با هدف بدجلوه دادن اسلام عزيزمان است و ميخواهند چهره نادرستي از اسلام و مسلمانان در جهان بسازند... ولي دين اسلام خيلي مقدستر از اين حرفهاست. ببينيد ما در زبان كردي و بين خودمان يك ضربالمثل داريم كه ميگويد: آب دريا با دهان سگ كثيف نميشود. اين حكايت اين گروه است. انشاءالله خداوند خودش اين ستمكارها را نابود ميكند. ما از ايران هم خيلي ممنون هستيم. بخش بزرگي از دلگرمي مردم عراق حمايتهاي ايران از مردم عادي است.ايران مدعي واقعي مبارزه با تروريسم است. اين در جريان حمله داعش به عراق و سوريه به شكل واقعي معلوم شد. وقتي كشور بزرگي مانند ايران داعشيها را تروريست ميداند و در جنگ با آن در كنار مردم عراق ميايستد واقعا همه ما مردم كرد و شيعههاي عراق دلگرمي ميگيريم؛ چون ميدانيم در نهايت پيروزي با ماست و اين وحشيها با خواري عراق را ترك ميكنند.
نظر شما